کوچ ستارگان/سهراب آدیگوزلی

مه غلیظی آسمان شهر را فرا گرفته بود.ستارگان از جای خود کوچ کرده بودند.عباس آقا لحظه ای نگاهش را به آسمان دوخت.بار دیگر دنده معکوس داد.رویش را به همسرش برگردانید:ببین اکرم! یک بار دخترانت را برداشته وبه اتفاق سلیم تان به خواستگاری رفتید.این دفعه هم مرا می کشانید.اما یادت باشد.من نمی توانم دروغ بگویم.بلی به آنها خواهم گفت که سلیم یک پسر تنبل است.خواهم گفت که نه درس درست حسابی خوانده و نه دستش به کار می رود.منهم این خواستگاری را فقط بخاطر سماجت های تو انجام می دهم و….

اکرم خانم حرف شوهرش را قطع کرد و بالحن محزونی گفت: مرد ترا خدا بس کنید.آخه چقدر پسرم را سرزنش کنم.دیروز کلی سرکوفت زدم.گفتم دوستان ات ارشد می خوانند.تو هنوز کارشناسی را تمام نکرده اید.داشت ازغصه هلاک می شد و…

عباس آقا پوزخندی زد وسری از تاسف تکان داد:مرد وغصه؟! نه اکرم خانم.مرد نباید غصه بخورد.فقط یک جو انصاف و یک جو فکر وتلاش لازم دارد.بگذار آنهایی غصه بخورند که عمرشان را برسر مدرکی تلف کرده و در حسرت استخدام شدن می سوزند.منکه همه جور امکانات دارم.منکه می خواستم او را به آن بالا بالاها بکشم و…

آن شب عباس آقا هرچی در دل داشت ،در طبخ اخلاص گذاشت.کلی با حاجی درددل کرد:ببین حاجی! درسته که برای خواستگاری آمده ام.اما آب من وپسرم سلیم به یک جوی نمی رود.راستش از کودکی اش بهش التماس می کردم.گفتم بدون فوت وقت یک مدرک عالی بگیرد.حالا فرقی هم برایم نداشت.نمی خواستم که به چندرغازی کارمند پشت میزنشین باشد.بلکه در نظر داشتم که ازش یک وکیل مجلس بسازم و….

عباس آقا آه بلندی کشید وبا ولع خاصی ادامه داد:من پتانسیل وامکانات خوبی دارم..بخدا آئین سخنوری را چنان یادش می دادم که دیل کارنکی در قبرش دست حیرت به دندان بگیرد.بخدا فلسفه ماکیاولی را بروز در حلقومش می ریختم که آن اجنبی گور به گور شده از ناقص بودن تعایم اش خجالت بکشد.بلی باید یک خطابه تبلیغاتی را سینوسی پیش برد.دائما زیر وبم کرد.گاهی فریاد زد.گاهی دیگر به جلد مظلومیت فرو رفت، تا شنوندگان از ته زیر و رو شوند.دقایقی بخندند.لحظاتی دیگر اشک به چشم بیاورند.چون خنده یک نفر در زمان مقتضی،رای دو رقمی به همراه دارد.یک قطره اشک تماشاگر می تواند رای سه رقمی حاصل کند…

عباس آقا مکثی کرد.لحظاتی چشم برچهره بهت زده حاجی دوخت:آری من مثل ریگ پول جلوی مردم می ریختم.با اینهمه یک ریال آنرا به هدر نمی دادم.چون می دانم که به چه کسانی باید چلوماهیچه خورانید وبا چه کسانی به کله پاچه خوری رفت.یک فرد کاندیدا اگر آدرس خانه منتفذین را نداند که نباید کاندیدا شود.

عباس آقا در حالیکه به اشتیاق خود می افزود،ادامه داد:حاجی جان،نمی دانی که وکیل شدن چه لذتی دارد.اوج این لذت در لحظه پیروز شدن بر رقبا نمود پیدا می کند.احساس ات می گوید که دیگر یک ماهی کوچلوی هراسان در رودخانه کم عمق نیستی.می فهمی که تبدیل به یک نهنگ شده ای.نهنگی که جایش فقط در دریاها واقیانوس های ‍‍ژرف است.او دیگر به رودخانه باز نخواهد گشت.از همان نعمات بی پایان دریاها می خورد وخرامان می گردد و…

عباس آقا بار دیگر جلسه خواستگاری آن شب را از نظر گذرانید.نگاهی به ساعت مچی خود انداخت.باز خود را در آینه ورانداز کرد.باز قیافه زهرماری بخود گرفت.در بقالی را بسته و در آن غروب بسوی خانه اش حرکت نمود.اما در حیاط با منظره زیبایی مواجه گردید.دیگر همه چیز را به فراموشی سپرد.آهسته آهسته خود را به لب پنجره کشید.سلیم لباس سحرانگیز دامادی بر تن داشت.هر دو دخترش هم لباس نو وهمرنگی پوشیده بودند.هرسه نفر با آهنگ دلنوازی می رقصیدند…

عباس آقا بازهم خود را به جلو خم داد.با خود به زمزمه پرداخت:سلیم هردو زانویش را بر زمین گذاشت.دارد زشت می گیرد.به خواهرانش دست می زند.آه چه زیباست که خواهری برقصد وبه دور برادری بگردد.این بار سلیم بپا خاست.دخترانم نشستند و….

ناگهان اشک شوق برعباس آقا مجال نداد.آخه او تابحال چنین صحنه زیبایی ندیده بود.دلش می خواست با صدای بلندی اشک شوق بریزد.ولی سنگینی دستی را برشانه اش احساس کرد.رویش را برگردانید.به لکنت افتاد

:اکرم جان! یک ماهه که عذاب تان می دهم.بخدا چاره ای نداشتم.آخه سلیم درس خود را تمام نکرده است.خدمت سربازی در پیش رو دارد.شغل اش هم اصلا معین نیست.قطعا حاجی سنگ می انداخت.من باید مثل حاجی فکر می کردم.اینرا در خودم تمرین نمودم.دست آخر پیروز شدم.چون حاجی فقط به پیروزی آتی پسرش می اندیشد.می خواهد از پسرش به هر قیمت یک وکیل بسازد.من توانایی های خود را سربسته بهش گفتم و او…

اکرم خانم لبخندی زد:امشب باید شام خود را زودتر بخوریم.خویشان مان عنقریب خواهند رسید.باید برای عقدخوانی به خانه حاجی برویم.گریه کردن در این شب پرمیمنت شکون ندارد و…

عباس آقا دستی به چشمان اش کشید.خنده کوتاهی کرد: اشک من از شوق است.بخاطر ستاره هاست.آخه آنها از آن دوردست کوچ کرده اند.بازهم آسمان خانه ما را پوشانیده اند.ببین!! دارند به من و تو چشمک می زنند.

انتهای پیام/